برای منِ بیابانیآدم که بعد از اینهمه سال زندگی در شهر، هنوز دلم گیر زادگاهم، پشتههای چاه حیدر در جنوب جیرفت، است پاییز حالوهوا و رنگ و طعم و عطر دیگری دارد...
برای منِ بیابانیآدم که بعد از اینهمه سال زندگی در شهر، هنوز دلم گیر زادگاهم، پشتههای چاه حیدر در جنوب جیرفت، است پاییز حالوهوا و رنگ و طعم و عطر دیگری دارد. من که نیمی کوهنشینم و نیمی بیابانگرد، نیمی سنگکوهم و نیمی ریگدشت و هر دو قوم و اقلیم را تجربه كردهام فهمیدهام که دشت برای خودش جادوی دیگری دارد؛ جادویی که عین سایه همیشه همراه ذهن و زبان آدم است. آدمیزاد اگر بیابانیآدم باشد مدام دلش گیرِ فراخی دشت و دارودرخت بیابان است. چه در کرانههای هوشربای خزر باشد چه در ساحل دریای مرمره. دشت و بیابان برای من جای برهوت و شورهزار نیست، بیآبوعلفی نیست. بیابان منِ بیابانیآدم، این صحنهها و تكهیادهایی است كه از بچگی، روزها و شبها، در ذهنم نقش شده:
در پاییزهای دوران پیشاخشکسالی، کهورها، کُنارها و شَهگَزها هنوز از ریشه درنیامده بودند و از هر سه چهار درخت، حتما یکیشان عسل داشت. پشتههای فراخ چاهیدر از چهار طرف تا غبارهای دوردست پهن بودند. در کشالهی تپهها همیشه ماده آهویی میچرید، آهوبرهای به هوا برمیخاست، پرندهای ناشناس میخواند. شبها در جادهای خاکی که از گردنهی تپههای چاهیدر میگذشت و به سمت مزرعهی علیِ سیفالله میرفت، در نور موتورسیکلتهای ایژ، خرگوشی به دیدار میآمد که در افواه شایع بود از اجنهجماعت است. بیشتر مردم را برای یک بار هم که شده ترسانده بود. از کنار جادهی خاکی ناگهان در ظلمات سروکلهاش پیدا میشد و میافتاد توی نور موتورسیکلت، جیغ کوتاهی میکشید و عین تیر برنو جستزنان میرفت. بارها پیش آمده بود که موتورسوارها را در قفای خودش بکشاند تا لب پرتگاهها. خرگوش چاهیدر نه شکار میکرد و نه تن به شکار شدن میداد، اهل فریب بود، اهل تعقیب و گریز. شیطنتی خوفناک داشت که کسی معنا و منظورش را نمیفهمید...